محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 1 روز سن داره

فرشته مامان و بابا

برای محمدطاهای عزیزمون

1393/10/7 8:36
81 بازدید
اشتراک گذاری

پسری مامان بعد از یه مدت طولانی وقتش شده برات بنویسم

قربون همه شیطنت هات بشم من که بدجوری من و باباییت چشم انتظارتیم

 

 


سلام به پسری مامان....خوشکل مامان

یکروزه که وارد ماه هشت شدی و هفته 30هستی...دکتر اخری که رفتم گفت طبق سونوی اخری 29بهمن دنیا میای اما طبق برنامه اصلی همون13اسفند...ان شاءالله وقتی دنیا بیای که باباییت هم اومده باشه پیشمون و حتی المقدور اسفند ماه باشه که ماه تولد مامانیتم هس...

وای که چقد دلم برا حرف زدن باهات تنگ شده...ببخشید که دیر به دیر وبلاگتو به روز میکنم...بزار پای تنبلی دوران بارداری یا نداشتن وقت...اما همیشه من و باباییت هستیم به فکرت

محمدطاهای عزیزمون اینروزا شکرخدا حسابی حست میکنم و باباییت هم باعشق تکون خوردناتو نگاه میکنه و حس میکنه و چقد ذوق میکنیم برات...اینروزا حسابی شیطون شدی و شیطنت میکنی.مث همین الان که من پشت لپ تاپ نشستم و تایپ میکنم و توهم بطور جالبی تکون میخوری و منم باعشق نظاره میکنم...حتی خاله مژگان و مامان طلعت و...هم متوجه میشن.

قربونت برم من...تو این مدت چندمرتبه ای دکتر بردمت و سونوگرافی که شکرخدا همه چی خوب و طبیعی بوده و رشدت هم خوب..بخاطرت قرصای گرون و خارجی میخرم و میخورم و چیزایی دوس نداشتم مث ماهی و اسفناج و...میخورم که تو مشکلی نداشته باشی...باباییت برام بیدکاسنی و شیر و...میخره و منم همش مشغول خوردن.یه بارم همراهم اومد مطب دکتر بهمن پور و صدای قلبتو شنید و کلی ذوق کرد....

تو ماه صفر مدتی که اومدیم خونه بابابزرگی اینا شبا با باباییت و خانواده بابابزرگی اینا میرفتیم خیمه حضرت زینب س...البته با پیشنهاد مامانیت...چون چابهار که عزاداری درستی نرفتیم و دلمم واسه مداح های شهرمون تنگ بود و هرشب بیشتر از شب قبل بهم حال میداد و کلی فیض میبردم و هرشب اشکهامو میزدم به دستام و به شکمم میمالیدم که توهم فیض ببری..هرشب حال خوشی بهم دست میداد و از خدا و ائمه میخواستم که توهم غلام امام حسین ع بشی....من و بابات همیشه دعا میکنیم که امام حسین ع بهت نظر کنه و غلامشون...اگه دعاهامون و اشکهامون قبول شن...

این مدت امامزاده احمد سیرجان.سیدمظفر بندرعباس و...هم بردمت و شکمم رو چسبوندم به مشبکهای ضریح که بیمه شون شی...

پسری مامان منو باباییتو ببخش که اینقد اذیتت میکنیم و همش در گردش و مسافرتیم....تو این مدت چندمرتبه کرمان و رفسنجان و سیرجان و بندرعباس و قشم رفتیم و توهم گهگاهی اذیت شدی و شاید کم خوابی ها و زیاد راه رفتنای من اذیتت کرده باشن...از کوه بالارفتنهای دره ستارگان و...

پسری مامان قربونت بره با این شیطنتهات که قند تو دلم اب میکنه...کاش زودتر بیایی و تو اغوشمون بگیریمت...بابایی الان رفته چابهار بدون من...فقط و فقط بخاطر تو گذشت کردیم  ومایی که اینقد به هم وابسته بودیم باید دوماه دوری همو تحمل کنیم که باباییت میخنده و میگه محمدطاها----اینقد مهمه که باعث شده ما بخاطرش سختی دوربودن بکشیم.

دوس دارم مردانگی و عاشق بودن و احساساتی بودن رو از باباییت یاد بگیری...باباییت خیلی مرده...خیلی مرد...اینقد که منو اساسی شیفته خودش کرده و دوریش عذابم میده و یه روز همش گریه کردم اما دیگه بخاطر تو...بخاطر اینکه عصبی نشی و روت تاثیر نزاره سعی میکنم تحمل کنم...

باباییت رو خیلی دوس دارم اینقد که قابل بیان کردن نیس...باباییت عشق و جونمه....دعا میکنم وجودش و وجود تو تا صدسال بالاسرم باشه...راستی یه سونوگرافی خونگی انجام دادم که گفت بچه اول و دومم پسره و سوم دختره و چهارم پسر و پنجم دختر...وقتی که اعظم رو دستم انجام میداد و بعد از تو اومد پسر همچین ب تکون خوردن افتادی که انگار ذوق زده شدی پشت سر خودتم داداش داری...

راستی پسری قربونت برم که اینقد پاقدمت خوبه...تو اولین حضورت توی جلسه مامان طلعت که بردمت و گفتم امروز به نیت پسری میرم اسمم تو قرعه کشی درشد و وام یه میلیونی رو بردم و روز بعدش هم دومیلیون پول ریختن بحساب باباییت که وام بعدی هم که منتظرش بودیم هم جور شد...بعد از اونم حقوق آذر ماه باباییت بود که تعجبمون رو برانگیخت،اولین حقوقی از باباییت که خیلی زیاد بود و شگفت زده شدیم.بعدیشم که دیروز به باباییت گفتن برنده شدن باباییت توی یه مسابقه ک باید یه تجربه از کارشون مینوشتن بود و مبلغی پول دادن بهمون...اینا همه کارخدا و پاقدم تویه نازپسری...ان شاءالله که با اومدنت بیشتر و بیشتر رزق و روزی باخودت بیاری و پاقدمت عالی باشه و زندگیمون از همیشه شیرینتر بشه.دوس دارم خبر خوش بعدی که بهمون میدن دنیا اومدن تو و صحیح و سالم بودنت باشه و بعدشم اسممون دراومدن واسه خونه بزرگتر از طرف محل کار بابایی که اولین حضورت توخونه جدید باشه...

خب پسری من دیگه سرتو درد نمیارم و میرم و ان شاءالله بزودی میام و دوباره مینویسم...پسری منو باباییت رو خیلی دعا کن...

دوستت داریم خیلی زیاد

 

پسری هنوز نیومده اما خیر و برکت آورده با حضورش...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)