محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

فرشته مامان و بابا

یه خبر خووووب

1393/4/2 20:42
46 بازدید
اشتراک گذاری

نمیدونم چطور بگم و از کجا شروع کنم..

 

از حس قشنگ مادر شدن...

از اشک شوقی که همش تو چشامه...

 1خرداد بدون اینکه تاخیر داشته باشم بیبی چک گرفتم و تقریبا مثبت بود....یه خط پررنگ و یه خط کمرنگ...شب واسه اطمینان دوباره...صبح روز بعد هم سه باره...

یک هفته بود که همش دردای خفیف داشتم و خبری از پری نمیشد..سوزش معده هم شدیدا داشتم..خلاصه از یه لحاظ هایی مطمئن شدم که خبراییه...اخه زن همکار میثم برام خواب دیده بود و مامانمم خیلی دعا کرده بود و خودمونم کربلا خواسته بودیم و دعا کرده بودیم....

2خرداد صبح زود ساعت 6 دوباره رفتم امتحان کردم که دیدم بازم همونجوره و با همسری اماده شدیم که بریم ازمایش بدیم....مامانم میگفت به این سرعت جواب نمیده که ما دلمون طاقت نیاورد و رفتیم پیش دکتر که برام ازمایش بنویسه و همسری ازش پرسید و گفت بیبی چک اگه مثبت باشه ازمایشم مثبته....تا اینکه رفتم ازمایش دادم و اومدیم خونه....همسری رفت مامانم رو برسونه خونه دایی حسین که شب دامادی پسرشون بود که کمکشون کنه...منم تو خونه بودم و درحال اپ خاطرات و دل تو دلم نبود تا همسری جواب ازمایش رو بگیره...همسری اس داد نفسم قدم شیدا به زندگیمون مبارک...اینو که گفت اشکم ناخود اگاه سرازیر شد و زنگ زدم که گفت ازمایشگاه گفته مثبته و دارم میبرمش پیش دکتر...بعد که نشون دکتر داده بود و دکتر خندیده بود و گفته بود مثبته و مراجعه کنین به دکتر متخصص زنان و....

همسری که زنگ زد گفت پشت گوشی گریه شد و قطعش کردم هم همچنین و اشک شوق بود و از سر خوشحالی سجده شکر بجا اوردم و همسری هم اومد خونه و کلی حرکت موزون از خودش در اورد و ذوق زدیم و یه جعبه شیرینی خامه ای هم گرفته بود..زنگ زده بود به مامانم گفته بود و به ابجیش سمیه....

بعدم مامان زنگ زد و تبریک گفت....میگفت کلی استرس داشتم تا جواب بیا و خیلی خوشحال شدم...بابا هم که زنگ زده بود خونه متوجه شد و مژگانم زنگ زده بود به محمد و خبر داد بهش...دایی اینا هم وقتی میثم زنگزده بود به مامانم متوجه شده بودن...

ظهرم با یه جعبه شیرینی رفتیم خونه مادرشوهری و بهشون خبر دادیم و کلی خوشحال شدن و توصیه های لازم رو کردن...بعد از ناهار هم رفتیم خونه مامانم و بحساب رفتیم با همسری بخوابیم و استراحت کنیم که کل دو ساعت تنها بودنمون رو عشقولانه بودیم و حرف زدیم و رویایی بود و باور نداشتیم که خدا داره بهمون بچه میده و...

عصرم که بیدار شدیم من رفتم ارایشگاه موهامو درست کرد و همسری هم لباسمو برد اتوشویی....بعد که اومدم خونه لباسامونو پوشیدیم و حرکت کردیم بسوی کرمان...تو راه ارایش کردم و محمد و مهسا و مژی تو ماشین ما بودن و زهرا و طلعت دخترخاله های مامان و دختر و نوه طلعت تو ماشین بابا اینا...

عروسی خوبی بود و همه فهمیدن و تبریک گفتن...خالجان صدیقه هم بوسیدم و گرفتم تو بغل و تبریک گفت و اینکه خیلی مراقب باش و...

اومدیم خونه و خوابیدیم....

میثمم از وقتی فهمیده داره پدر میشه یه ادم دیگه شده...بشدت هوامو داره و عشقش بهم بیشتر شده...میگه اصلا نمیزارم اب تو دلت تکون بخوره و....

بچه ها از این به بعد ممکنه خیلی کمرنگ شم و مخاطب خاصم گاهی اوقات بچه مون باشه و....

ممنونم از همه دوستانی که تبریک گفتن چه پیامکی و چه واتساپ و چه کامنت...

ممنونم از دوستانی که تو وبلاگشون بهم تبریک گفتن و...

ایشالا همه اونایی بچه ندارن به زودی این حس زیبا رو درک کنن....

دیگه میخوام کمتر با گوشیم و واتساپ و اینترنت و...سروکار داشته باشم...همه حواسم به نی نیم باید باشه

من،مرجان بانو الان دیگه یه مادر هستم...مادری که در هفته چهارم هستم

میثمم با تمام وجود عاشقتم و اینروزا عشقم بهت خیلی خیلی بیشتر شده...

دوستت دارم تاج سرم

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)