برای نفس ماماااان
سلام بر کوچولوی عزیزم...
تو الان 2 ماه و پنج روز داری یا 9 هفته چهار روز
و همچین قشنگ مامانتو چاق کردی
ایشالا که حالت خوبه خوشملم
من و بابایی هم شکرخدا بدک نیستیم و بخاطر تو از هم دوریم...شاید دامادی دایی محمدم یکی از علتاش باشه اما دلیل عمده اش بخاطر سلامت توست که مامانیت حالش زیاد جالب نبود و اونجا اذیت میشدم و باباییت ازم خواست که با مامان جونی اینا بیام شهرمون و دیگه تو غربت نمونم....
این دوروزم خیلی بهمون سخت میگذره اما چاره ای نیست و بقول بابامیثمت میگه گاهی اوقات بخاطر بچمون باید گذشت کنیم و از هم بگذریم...
دیروز حرکت کردیم و اومدیم به سمت دیار پدری...به سمت وطن
عصر تو مسیر ساعت15:30رسیدیم جوپار و واسه دفعه اول که حضورت تو شکم مامانی بود رفتیم امامزاده شاهزاده حسین و چون خلوت بود رفتم چسبیدم به ضریح و شکمم رو چسبوندم به ضریح و تکون دادم و تورو تبرک کردم...بعدم آقاجونی از کبابی برامون کباب گرفت و دوغ محلی و تو بلوار نشستیم خوردیم و بعدش بردمت مسجد و چاه صاحب الزمان عج...از اونجام رفتیم کنار زیارت بستنی برامون گرفت و خوردیم و اومدیم به سمت شهرمون..
امروزم دایی محمدت مصاحبه داشت و بعدشم خرید عروسی و ازم خواستن برم باهاشون اما من حس و حال بازار رو نداشتم و با آقاجونیت موندیم خونه...اصلا نمیدونم چرا امروز حالم خوب نیست و همش حالت تهوع دارم وهق هق...
عصر با آقاجونیت رفتیم به خونه دایی محمد که قراره کرایه کنه سر زدیم و بعدشم پیاده روزی کردیم و رفتیم امامزاده و اونجاهم تبرکت کردم و از اونجام پارک...تو پارک بچه های دایی جوادم رو دیدم و حرفیدیم و آقاجونیت رفت کیک بستنی گرفت و تو چمن ها نشستیم و خوردیم و کنارمون هم دخترخاله و دختردایی های باباییت بودن و مدتی رفتم کنارشون و بعد از اذان مغرب اومدیم خونه...
قرار بود شام کوکو درست کنم اما حالم اصلا مساعد نیست و همش حالت تهوع دارم و مامان اینا که کرمان خرید هستن گفتن چیزی درست نکنم و برامون ساندویچ میگیرن و میارن...
امشب باباییت واسه اولین دفعه اسنک درست کرده و الانم که مث همیشه داریم اس بازی میکنیم میگه خیلی خوب شدن و حرفمون همش از دلتنگیه....من دلم طاقت نمیاره و بعد از دامادی دایی محمدت میرم چابهار پیشش...
خیلی سخته این دوری و دلتنگی.....فردا شب هم میریم عروسی حامد دوست باباییت که از اقوام زنداییتم هستن و اونا هم حضور دارن.