درد و دل با نی نی
خداجونم از اینکه این حس قشنگ رو به من وهمسری دادی شکر.....
حس زیبای مادر شدن...
حس زیبای پدر شدن...
فعلا این اسامی رو برات انتخاب کردیم کوچولوی عزیزمون:
پسر:پارسا،یس،طه
دختر:نیایش،شیدا
دوست جونی ها اگه اسم شیک و قشنگ دیگه ای هم به ذهنتون میرسه بهمون بگین...البته مذهبی و ایرانی باشه
کوچولوی عزیز مامان
درحال حاضر تو 5هفته و یک روز داری...
تو که نمیدونی چقد خوشحالیم که تورو داریم....
نمیدونی که چقد بابت داشتنت خداروشاکریم.....
از روز 2 تیر که آزمایش خون دادم و مثبت شد و باباییت بهم اس داد و بعدش زنگید و من از شدت خوشحالی گریه شدم دنیام عوض شده...
از وقتی که خودتو وارد زندگی دونفره من و باباییت کردی زندگیمون صدبرابر شیرین تر شده....
نیستی ببینی باباییت چقد هوای مامانیتو داره و نمیزاره تکون بخوره....
همش هم هرچیزی میگیره که مامانی و تورو تقویت کنه....
منم از وقتی فهمیدم تو وجود داری سعی کردم یه آدم دیگه شم....
بخاطر گل روی تو و سلامتیت دارم چیزایی میخورم که دوس نداشتم....
هرروز صبح یه لیوان شیر و چندتا خرما میخورم که کلسیم کافی بهت برسه...
صبحانه هم که مفصل میخورم.....
روزانه هم خودم و هم بابایی لمست میکنیم وبرات ایه الکرسی میخونیم وصلوات میفرستیم و بهت فوت میکنیم...
منم که هرروز برات زیارت عاشورا میزارم و تو گوش میکنی و منم درحالیکه لمست کردم میخونم باهاش....
در حالیکه لمست کردم برات قران میخونم باصدای بلند و تو هم با عشق و جون گوش میکنی...
یه سبد پر از میوه(سیب و پرتقال و....)میکنم ومیزارم و یه دستم رو شکممه و یه دستم قرآن رو گرفتم و سوره یس و یوسف رو میخونم و فوت میکنم رو میوه ها و روزانه مصرفشون میکنم....
بابایی برام آب هندوانه و آب سیب و....میگیره و روزی یه لیوان میده بهم و میخورم...برام بادام و کشمش و...خریده و اساسی تقویتت میکنیم...
برات مداحی میزارم و تا بتونم گناهی انجام نمیدم که شرمندت نشم...
من و باباییت اینقده دوستت داریم که نگو...خیلی هم باحالیم.....روزا همش با یه طرز جالبی باهات حرف میزنیم...البته اسمتم میبریم و کلی میخندیم....
بخاطر تو یه مدته که نوشابه نخوردم...حتی مواقعی که مهمونی هستیم و فقط نوشابه سر میزه....من خیلی خاطرتو میخوااام هاااا....
خاطرت خیلی برای بابایی و مامانی عزیزه هااااا...کوچولوی شیرینمون....بجان خودت اصلا برامون فرق نداره دختر باشی یا پسر....صحیح و سالم باشی کافیه....تو هدیه و نعمتی از طرف خداوند هستی و هرچی که باشی رو چشم ما جا داری..
خب فرزند عزیزم...بابایی زنگ زد و گفت داره میا دنبالم که بریم بهداشت و برات پرونده تشکیل بدیم....فعلا با اجازه....بوس
بعدا نوشت:با بابایی رفتیم مرکز بهداشت نزدیک خونه....ایشونم گفتن امروز 5 هفته و یک روز هس...جواب ازمایش رو دید و برام چند ازمایش نوشت و گفت بعد از اینکه ازمایش دادم با شناسنامه و سایر مدارک برم برای تشکیل پرونده...