محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

فرشته مامان و بابا

برای ثمره عشقمووون

1393/4/13 23:01
35 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نی نی عزیزمون.....

حالت جیگر مامان چطوری؟خوب ازت مراقبت میکنم یا نه؟خوب بهت میرسم و تقویتت میکنم یا نه؟؟

الهی مامان فدات شه خوشکلم....

عصر چهارشنبه 11تیر من و بابایی تصمیم گرفتیم ببریمت دریابزرگ....

واسه اولین دفعه و اینکه حضورت تو وجودم رسمی شده رفتیم دریابزرگ،واقعا احتیاج به آرامش داشتم...ارامش دریا و پی بردن به عظمت خدای بزرگ...

اولش با باباییت رفتیم رو یه تخت لب دریا نشستیم و دیدم بابایی قران رو از تو ماشین اورده و داره قران میخونه با صدایی که من و تو هم بشنویم و با صوت و دلنشین...

بابایی که قران خوند رفتیم رو یه صخره نزدیکتر به دریا و حرف زدیم و خوش گذروندیم....

بعدشم رفتیم نزدیک صخره ها و من و بابایی باهات حرف میزدیم و از هم فیلم میگرفتیم....الهی عزیزم که چقد شیرینی تو با اینکه هنوز نیومدی اما برای من و باباییت یه دنیا عزیزی...

بعدم رفتیم منطقه ازاد و پارچه خریدم که لباس بدوزم.بابایی هم بستنی گرفت و نشستیم تو چمن ها و خوردیم و بابایی به خانواده ها زنگ زد و احوال گرفت...بعدم که مغازه ها باز شدن رفتیم گشتیم...

پنجشنبه هم که رفتم کلاس و عصرشم با بابای رفتیم درمانگاه محل کارش دکتر ازمایشات رو نوشت تو دفترچه ام و رفتیم مقداری خرید انجام دادیم و پیش نگار دوستم توی طلافروشی رفتیم و بعد منم که شدیدا ضعفم زده بود بابایی میخواست ره برام پلوماهی بخره که من نخواستم و میگفتم ساندویچ و از اون اصرار و از من انکار...که در اخر رستورانه غذاش اماده نبود و برام ساندویچ گرفت....

اومدیم خونه و نصف ساندویچ رو خوردم و مقداری برای افطار بابایی نگه داشتم و براش ابگوشت درست کردم و....

امروزم بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم با بابایی رفتیم جمعه بازار و کلی میوه وسبزی برای تقویتت گرفتیم...از جمله:انگور-خیار-خربزه-آلوزرد-هلو-قیسی-سیب-پرتقال و....

امشب وحید اینا رو دعوت کردیم خونمون افطاری...امروز بخاطر تو کلی سبزی خوردم و بابایی برام بادام مغز کرد...الانم بابایی خنه فیصل همکارشه چون پیام داد و کارش داشت

با کمک بابایی خونه و جمع و جور کردیم و از یک ساعت دیگه من میرم اشپزی و باباییتم خونه رو جارو کنه....

کوچولوی عزیزمون من و بابایی روزا اینقد باهات حرف میزنیم و قربون صدقه ات میریم متوجه میشی؟؟؟

متوجه میشی وقتی باباییت میگه الهی من قربون دوتاتون بشم؟؟؟

باورت میشه الان اشک شوق تو چشای مامانیه؟؟؟چقد خوشحالیم از داشتنت...

همه خوشحالن از اینکه نه ماه دیگه به جمع خانواده مون اضافه میشه...

باباجون و مامان جون و دایی محمد و خاله مژگان که قرارهبرای اولین دفعه طعم شیرین نوه رو تجربه کنن....که همش زنگ میزنن مامانی و بهم سفارش میکنن مراقب خودم باشم و سنگینی بلند نکنم و چیزای مقوی بخورم....خیلی خوشحالن چون اولین نوه شونی...

عمه ها و مادربزرگتم خوشحالن که همش احوالپرستن و اسمتو میارن و بنظر مادربزرگی دوقلو هستین...دوتاگل پسر...اونا هم خوشحالن که قراره ششمین نوه خونشون باشی....

نی نی جونی جون مامان مرجان و بابا میثم مراقب خودت باش...

دوستت داریم کوچولومون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)