محمدطاهامحمدطاها، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

فرشته مامان و بابا

سلام کوچولوی خوشکل مامان

1393/4/16 15:18
47 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی خوشکل مامان....سلام عزیز دل مامان....

ایشالا که حالت خوبه خوبه و همچین قشنگ درحال رشدی....

من و بابایی هم شکرخدا خوبیم و همچنان عاشق و لبریز از خوشی....

اما چند روزه یه نگرانی برام پیش اومده که مربوط به گروه خونی هست...اخه مامانی گروه خونیش ب منفی هست و بابایی آ مثبت و چندجایی که خوندم نوشته بود خطر سقط جنین هست اونم ماههای اخر بارداری و...که بعضیا میگن باید آمپول روگام بزنم و..چون پیش دکترزنان نرفتم و میبینم همه تعجب میکنن نگران شدم که مقداری سرچ کردم و نگران شدم اما فک کنم نگرانیم طبیعیه و دکتر که برم مشخص میشه....ولی بهت بگم مامانی تو دنیای خدا فقط ما که نیستیم اینجوریم.....عمه سودابه ات میگفت عمه زهرا همینطور بوده که برا بچه اولش امپول نزده و توی ماه نه سقط شده اما برا بچه دومش امپول زده و شکرخدا بچه ش مشکلی نداره و....ایشالا منم آمپول میزنم و تو صحیح و سالم دنیا میای...

باباییت هرچی بخوام برام میخره و از وقتی فهمیده وجود داری بیشتر هوامو داره...میگه بخاطر هردوتامونه هاااا.....پریروز برام بستنی و چی پلت و....گرفته و آورده خونه...از محل کارش که اومده بود برام مغزتخمه و دلستر و کیک و...آورده بود....

راستی مامانیت همچنان به کلاس ادامه میده و هرروز صب تا ظهر میره کلاس،فعلا حرف گوش کسی نکردم و خودم با ماشین میرم و میام....

بابایی هم با سرویس میره سرکار و میا....

من که بخاطر تو روزه نمیگیرم و همش درحال خوردن....نمیدونم طبیعیه یا نه...شایدم تو در حال رشد کردنی که من اینقد ضعفم میزنه و یک ساعتی یه بار گرسنم میشه شدید.....

دیشب مهمون آقای سعید همکار بابایی بودیم...لب دریای لیپار.که من و بابایی بعد از نماز رفتیم و احوالپرسی و...اولش که سفره پهن کرده بودن پنیرسبزی و خرما وچای...بعدم آش رشته...مامانیتم که عاشق آش رشته دوتا کاسه خوردم...بعدم میوه خوردیم و من با خانوم سعید رفتیم مقداری قدم زدیم و حرف زدیم و دخترش رفت بازی و...

بعدشم رفتیم کنار بابایی اینا و حرف زدیم و آقایون رفتن جوجه کباب درست کردن و بعدم من و بابایی یه کمی رفتییم قدم زدیم و اومدیم شام که شوید پلو و سالاد و...هم بود و تا ساعت12شب اونجا بودیم و هوااینقد خوب بود که دل کندن سخت بود...تا اومدیم رسیدیم خونه ساعت12:30نیمه شب شد ...

سحر هم بابایی با ماشین رفته بود سرکار و من با آژانس رفتم کلاس اما بعد از اتمامش بابایی اومد دنبالم و رفتیم جواب آزمایشات رو گرفتیم که شکرخدا مشکلی نداشتن و همه چی نرمال بود و فقط بحث گروه خونی بود که گفت جای هیچ نگرانی نداره و با آمپول رفع میشه...البته بزودی میرم پیش دکتر زنان برای اولین معاینات و سونوگرافی که ببینیم قلب نازنینت تشکیل شده یا نه....که ایشالا و با توکل بخدا تشکیل شده...

تو راه خونه بودیم که باباییت ایستاد و رفت رستوران بلوچ و برای تقویت من و تو چلوکباب ماهی سفارش داد...من که ماهی دوس نداشتم اما بابایی اصرار کرد که بگیره و من به زور بخورم تا تقویت شم..14هزار تومن شد...رستورانش خیلی شیک و باکلاس بود.

باباییت غذا از رستوران گرفته بود و در راه نزدیک خونه بودیم که بهش گفتم بی زحمت یه دلستر انگور برام بخر.گفت:چشممممم.بعد کف دستشو نشون داد و گفت تو جون بخواب من جونمو میزارم کف دستت.دردابلا دوتاتون بخوره توسرم...

بعدم که برام دلستر و...خرید و اومدیم خونه و من نوش جان کردم و الانم در خدمت ثبت خاطرات برای تو میوه ی زندگیم....

گل مامان حس میکنی روزا من و بابایی چقد باهات حرف میزنیم و شیطنت میکنیم...چقد سر به سرت میزاریم...چقد قربون صدقه تو میریم....چقد قربون صدقه هم میریم و سر به سر هم میزاریم...

خوشکل مامان،شکرخدا روزای خوب و آرومی داریم میگذرونیم و همه،همه جوره هوامو دارن و بابایی بیش از همیشه بهم عشق میورزه...هرروز برات دعا میکنیم صحیح و سالم به دنیا بیای و ذوقتو بزنیم و بیش از پیش زندگیمون شیرین تر شه

خدایا شکرت....بابت این عشق شیرین...شکرت بابت این زندگی قشنگ...شکرت بابت این فرزند تو راه...شکرت بابت همه نعماتت...شکرت بابت سلامتی...خداجونم راضی هستیم به رضایت...توکل به تو

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)